لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*
فرمت فایل:Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)
تعداد صفحه:7
فهرست:
مرحوم مقدس اردبیلی
مقدسه علویه(ع) شد. حس کنجکاوی میر فیض الله اورا به دنبال مقدس کشاند.
نیمه شب بود و آسمان روشن از مهتاب لطف دیگری داشت، کوچه های نجف خلوت و خالی بودند. سکوت سنگینی بر گرده شهر سایه انداخته بود و گاه سکوت نشسته را صدای گریه کودکی و با عوعوی سگی یا ناله مرغی می شکست مقدس آرام قدم برمی داشت، سابیه قامت رشیدش به روی دیوارهای گلین می افتاد و همراه او حرکت می کرد. میر فیض الله دنبال مقدس راه افتاده بود و در تعقیب او سر از پا نمی شناخت. در پشت نخلها و دیوارها پنهان می شد تا اگر مقدس نگاهی به عقب انداخت او را نبیند.
همیشه آرزو کزده بود که شبی شاهد خلوت او با خدایش باشد و آن شب که به پندار خود چنین فرصتی دست داده بود چقدر خوشحال بود دلش در انتظار وصال عارفانه استادش لحظه ای از تپش نمی ایستاد. مقدس تا به صحن حرم رسید درها گشوده شد و در کنار ضریح ایستاد و سلام کرد، صدای جواب زمزمه وار به گوش میر فیض الله نیز رسید و او گوش تیز کرد که دیگر چه خواهد گذشت و مقدس چه خواهد گفت و چه جوابی خواهد شنید. اما مقدس تنها دست به ضریح مقدس برد و صورت بدانجا گذاشت و آرام چیزهایی زمزمه کزد و لحظاتی بعد بیرون آمد و به سوی مسجد کوفه رهسپار شد.
میر فیض الله باز از پی او راه افتاد و او را مشاهده کرد که داخل مسجد شد و به طرف محراب رفت. میر فیض الله از لای در مسجد چشم به طرف محراب دوخت.
توی محراب کسی رو به قبله نشسته بود. مقدس نزدیک شد و در کنار آن شخص زانوی ادب زد و خاضعانه شروع به سخن گفتن با او کرد.
میر فیض الله از دیدن این صحنه به حیرت افتاد و با خود گفت: این کیست خدایا؟ مگذ داناتر از مولای ما مقدس نیز کسی در این شهر وجود دارد که مولای ما خاضعانه در مقابل او زانو می زند و از او سوال می کند؟
قلبش تپید و بدنش لرزید هنوز از تماشای صحنه نگاه بر نگرفته بود که مقدس بلند شد و بیرون آمد. میر فیض الله به کناری رفت و پنهان شد و مخفیانه باز به تعقیب مقدس پرداخت. مقدس خوشحال و قبراق راه می رفت. نزدیک حرم مطهر رسیده بودند که میر فیض الله تنفسی کرد و مقدس فوراً سر به عقب برگرداند:
میر فیض الله! اینجا چه کار می کنی؟
عرق شرم بر پیشانی میر فیض الله نشست و از خجلت سر به زیر انداخت و خاموش شد. مقدس خودش را به او رساند و ملاطفت کرد و دوباره سوال فرمود:
- تو با من بودی اولاد پیغمبر؟
- بلی! برای پرسیدن سوالی به طرف خانه تان به راه افتاده بودم وقتی به نزدیکی های در رسیدم شما از خانه بیرون آمده بودید. نخواستم مزاحم بشوم، اما حس کنجکاویم مجبورم کرد که به دنبال شما بیایم و ببینم که به کجا می روید؟
ملاطفت و ملایمت آخوند شرم و خجالت را از وجود میر فیض الله برگرفت و میر فیض الله جرات کرد او را سوگند دهد تا او را خبر دهد از آنچه او مشاهده کرده بود. مقدس قبول کرد و فرمود:
مساله ای از مسائل دین بر من مشکل شده بود آمدم به خدمت حضرت امیر المومنین(ع) و از آن حضرت پرسیدم. آن حضرت فرمود: امروز امام زمان تو حضرت صاحب الامر(عج) در این شهر است برو به مسجد کوفه از آن حضرت سوال کن. پس رفتم به نزد محراب مسجد و آن مسئله مشکله را از آن حضرت سوال نمودم و جواب شنیدم.
مقدس وقتی سرگذشت دیدارش را توضیح داد از میر فیض الله عهد گرفت که تا زنده است این ماجرا را به کسی نقل نکند و میر فیض الله به عهد خود پایدار ماند و ماجرا را بعد از وفات مقدس نقل کرد.
تحقیق درباره مرحوم مقدس اردبیلی