مشخصات این فایل
عنوان: اخلاق نسبى است یا مطلق
فرمت فایل : word( قابل ویرایش)
تعداد صفحات: 41
این مقاله درمورد اخلاق نسبى است یا مطلق می باشد.
خلاصه آنچه در مقاله اخلاق نسبى است یا مطلق می خوانید :
در این نوشتار، کلمه «اخلاق» به معناى سطحى یا محاورهاى آن، که اشاره به نوعى آداب و رسوم دارد، به کار نمىرود، بلکه در معناى اصلى و اساسى آن استعمال مىشود. اخلاق را مىتوان به مثابه الگوى رفتارى که مبتنى بر ارزشهاى مطلق ناظر به خیر و خوبى است، توصیف کرد. اما این توصیف از اخلاق، ما را بلافاصله با مسالهاى که الآن مورد بحث ماست، مواجه مىسازد. یعنى این که آیا، واقعا، اخلاق مطلقى وجود دارد؟ و اگر هست آیا این بدان معناست که اخلاق صرفا محصول عوامل اجتماعى و روانشناختى یا عوامل دیگر نیست، بلکه امرى است مستقل از هر چیز دیگرى; یعنى یک واقعیت نهایى، مظهر ارزش مطلقى یعنى مظهر ارزش ذاتىاى که باید فىنفسه پذیرفته شود; زیرا اخلاق نمىتواند از اصول اساسىتر دیگرى ناشى شود؟ آیا واقعا مىتوان وجود چنین اخلاقى را مسلم انگاشت؟
براى پاسخگویى به چنین پرسشى، سؤال دیگرى رخ مىنماید که باید ابتدا به آن بپردازیم: به چه طریقى ممکن است درباره امر مطلقى بحث کرد؟ ما در اینجا به قلمرو اعتقادات و داوریهایى پا مىنهیم که برهانهاى مادى [ناظر به محتوا، در آن] کارگر نیستند و بنابراین مجبوریم به تجارب باطنى اعتماد کنیم. با وجود این، بسیارى شاید امروزه اکثریت معتقدند که اخلاق ثابت (مطلق) نیست و همواره تحت نفوذ ارزشها و اعتقادات متفاوت، تغییر مىکند. مطمئنا، به نظر مىرسد که بافت اجتماعى به دلیل فقدان معیارهاى مطلق تحلیل مىرود. اما صرف این که این معیارها مطلوب به نظر آیند، دلیل کافى براى واقعى بودن آنها نیست. تنها در صورتى مىتوان آنها را پذیرفت که ما کاملا متقاعد شده باشیم که آنها در واقع وجود دارند. اما همان طور که از وصف «اطلاق» به معنى بدون منشا، نهایى و وراى برهان پیداست، به نظر مىرسد که این وصف مانع از هر گونه بحثبیشترى باشد.
با وجود این، با استفاده از دو راه مىتوان این بحث را به طور مؤثر به انجام رساند. راه نخست آن که تعیین کنیم اخلاق مطلق به چه معنا و متضمن چه مفهومى استبه این اعتماد کنیم که این فرض، اگر درستباشد، در تجربه هر فردى خبر از پاسخى مىدهد که وجود اخلاق مطلق را تایید مىکند. این راه، شیوهاى است که ما در فصل قبل به کار بستیم. دوم آن که مىتوانیم به دقت نظریههایى را یا دستکم برخى از مهمترین آنها را که منکر اخلاق مطلقاند و آن را به عنوان محصولى از عوامل اساسىتر، نسبى مىدانند، بیازماییم تا دریابیم که آیا چنین نظریههایى، به عنوان حقیقتى تام و تمام (کل حقیقت)، پذیرفتنى هستند یا این که جنبههایى از حقیقت را فرو گذاردهاند. اما اگر آنها را این گونه (خطا) دیدیم، باز هم مىکوشیم تا فهم کنیم که آیا عناصر مفقود در چنین تبیینى مىتوانند با این ادعا که اخلاق مطلق وجود دارد، تبیین شوند؟ این رویهاى است که بنا دارم در این فصل دنبال کنم.
به همین منظور، مجبوریم در اصطلاح «اخلاق» جرح و تعدیل بیشترى اعمال کنیم. اخلاق را نمىتوان به معناى وضع قوانین براى یکایک موقعیتهاى منحصر به فرد دانست; چرا که در این صورت مقتضى انطباق با آن موقعیتهاست و آن را از این رو نسبى خواهد ساخت. بلکه اخلاق قانونى بنیادى است که ما خود را عاجز از انکار آن مىدانیم و از این رو مىتواند ما را در اوضاع و احوال مختلف هدایت کند. بنابراین، باید بین قانون اخلاقى فىنفسه و کاربردهاى آن تمییز قائل شویم; یعنى این ادعا که «اخلاق نسبى است» غالبا بر خلط بین این دو مطلب مبتنى است; براى نمونه، در مثل چنین بحثى این ایراد همواره وجود دارد که مذهب مسیحیت، گرفتن تنها یک همسر را اجازه مىدهد، در حالى که مذهب اسلام چهار همسر را. این مثالى است که در ظاهر اثبات مىکند که اخلاق مبتنى بر اعتقادات است. اما مساله تعدد زوجات وابسته به اخلاق، به آن معنایى که ما این کلمه را به کار مىبریم، نیست. تنها هنگامى که بپرسیم شوهر چگونه با همسر یا همسرانش رفتار کند، مساله اخلاقى خواهد بود و در حوزه اخلاق حقیقى وارد شده است. سر و کار ما نه با کاربرد اخلاقیاتى است که طبیعتا وابسته به شرایط بیرونى است، و نه با ناکامى انسانى که بر اساس اعتقاداتش زندگى مىکند; بلکه ما با اخلاق فىنفسه سر و کار داریم.
براى آن که بحث از این اخلاق بنیادى ممکن باشد، باید اصول عمده اگزیستانسیالیسم به کار گرفته شود یعنى تجربهاى که، چونان شاهد و گواه، باید به آن اعتراف کرد. باید تا آنجا که ممکن است صادقانه، هر ادعایى را درباره اخلاق در پرتو تجربه وجودى خودمان بیازماییم. در این راه چاره نهایى، چنین آزمایشى باید درونى (انفسى) باشد یعنى باید اخلاق، تحت تاثیر خصوصیات شخصیتى ما باشد. اما ملاحظاتى چند وجود دارد که باید مد نظر داشت تا از هگذر آن مطمئن شد که چندان تحت تاثیر تمایلات یا پیشداوریهاى شخصى خود نیستیم; ملاحظاتى که به ما در ایجاد «شیوه باطنى» (۲) کمک مىکند و از همین جا، این جنبههاى شخصیتى ما، که ویژگیهاى اصیل و انسانىاند و همه انسانها در آن سهیماند، آشکار مىشود.
۱. زمانى که با نظریههاى راجع به اخلاق مواجه مىشویم، چنین پرسشى سزاوار است: آیا واقعا، من خودم را در این نظریهها مىشناسم؟ همه این نظریهها مدعىاند که از واقعیاتى بحث مىکنند که باید [آنها را] در درون خودم تجربه کنم; اندیشیدن درباره تجربه واقعى خودم به من کمک مىکند تا از تفکرات انتزاعى که دیدگاههاى مرا ابطال مىکند و لذا، بتدریج، تجربه بعدى مرا نیز تحت تاثیر قرار مىدهد، دورى کنیم. قبلا خاطرنشان کردیم که انسان چگونه عمیقا تحت تاثیر تصوراتى است که درباره خودش دارد (۳) ، بنابراین، سؤال از چنین مسالهاى ضرورى است.
موجه بودن این پرسش را مىتوان هنگام مقایسه امکان بحث اخلاقى با امکان بحث دینى لحاظ کرد. همانگونه که قبلا گفتهام (۴) ، اخلاق غالبا آن جنبه از دین دانسته مىشود که مىتواند مورد بحث قرار گیرد; بدین معنا که مىتوان از آن، بدون رجوع به دین بحث کرد. وقتى که من دستور اخلاقى شایستهاى را بیان مىکنم، مانند این که «تو باید همسایهات را همچون خودت دوستبدارى»، مىتوانم امیدوار باشم که هر شخصى حتى اگر از این جمله تنفر هم داشته باشد یا منکر آن بنماید، در وجود باطنى خود به این فرمان پاسخ مىگوید و احساس مىکند که دستور باارزشى است. چنین پاسخ عامى را نمىتوان نسبتبه گزارههاى دینى انتظار داشت، همچون ایمان مستلزم عمل بدان است، حتى این ادعا که خدا وجود دارد، بدون چنین عملى ممکن استبىمعنا باشد. این تفاوت بین اخلاق و دین، احتمالا تبیین مىکند که چرا مقتضیات اخلاقى ادیان بزرگ یهودیت، مسیحیت، بودائیسم، آیین کنفوسیوس و توئیسم بسیار شبیه به یکدیگرند، حال آن که خود این ادیان به طور قابل توجهى با یکدیگر اختلاف دارند. هم اخلاق و هم دین فراتر از قلمرو برهانهاى مادىاند; اما فقط با اخلاق، آیا حق دارم فرض کنم که تجاربم مشروط بر آن که به طور مناسبى صورتبندى و آزمون شود به کار هرکس مىآید و متضمن شناختى است که از اعتبار عام برخوردار استیا خیر. یک بحث دینى باید کمتر به روش مستقیم صورت پذیرد، در حالى که در مورد اخلاق، طرح مساله به طور مستقیم ضرورت مىیابد.
۲. آخرین صورت امر تنجیزى کانت، آزمونى دیگر در اختیار ما مىنهد: «در رفتار شخصىات و نیز با دیگران آنچنان باش که از انسانیتبهره بردهاى; یعنى دائما انسانیت هدف باشد نه فقط وسیله». این آزمون، بویژه، در جامعه پیچیده ما امر مهمى است و غالبا چارهاى نیست که با انسانها در بافتخاصى مثلا در سرشمارى جمعیت، یا به عنوان تولیدکننده کالا به شکل جمعى یا ابزارى برخورد شود. با وجود این، این آزمون به طور مکرر و تقریبا به صورت طبیعى و بدون در نظر گرفتن این که آیا انسانیت انسان [در آن] دخیل است، به عمل درآمده است (و با همه این حرفها به آسانى نمىتوان از آن صرفنظر کرد).
بنابراین، ما باید دائما به خودمان گوشزد کنیم که برخورد صرفا ابزارى با انسان، اساسا خطاست. این موضوع ما را در شناخت نه تنها جایى که ما دچار اشتباه مىشویم، بلکه جایى که دیگران و دیگر نظریهها نیز در باب اخلاق اشتباه مىکنند، یارى مىکند.
این امر تنجیزى، این نکته را نیز دربر دارد که این مثل «هدف وسیله را توجیه مىکند» اساسا امرى غیر اخلاقى است. علاوه بر این، نمىتوان طبق این گفته، کاملا از عمل اجتناب کرد; گاهگاهى [این عمل] ممکن استبه عمل خیرى هم رهنمون باشد. همچون وقتى که دروغى مىگوییم تا موجبات درد و رنج دیگرى را فراهم نکنیم. با وجود این، از نظر اخلاقى صرف، حتى بلندترین هدفها نمىتواند وسیله زشت و بد را توجیه کند; زیرا بد همواره بد است و فرق نمىکند که با چه هدفى صورت مىگیرد. اگر ما به تجربه رجوع کنیم، از نظر عملى مىتوانیم بفهمیم که چرا [این امر] تا این اندازه اهمیت دارد. این ابزارهایند که ما در عمل تجربه مىکنیم و با آنها قیافه و مد عوض مىکنیم; اما هدف دور از دسترس است و شاید هرگز دستیافتنى نباشد و از این جهت ممکن است نسبتبه اعمال ما، امرى کاملا غیر اساسى (کم اهمیت) به حساب آید. بنابراین، وسیله امرى مهمتر از هدف از آب درمىآید و اگر بد انتخاب شود حتى برترین هدفها را ضایع مىکند. نقص ما انسانها ممکن است ما را در مقام انتخاب یکى از دو بدى، به برگزیدن آن یک که کمتر بد است مجبور سازد، اما تنها در صورتى مىتوان امیدوار بود که اخلاق دوباره رواج خواهد گرفت که ما از این واقعیت آگاه باشیم که آن ابزارها بدند.
۳. تمایزگذارى میان «خوب» و «حق»، به نکته اخیر وضوح بیشترى خواهد بخشید و کمک بیشترى خواهد بود. این تمایز نمىتواند یک بار و براى همیشه ایجاد شود; زیرا هر دو مفهوم فقط در موارد خاصى و نه به صورت عام تعریف مىشوند. با وجود این، در همان موارد خاص، اختلافشان روشن است. تنبیه کودک ممکن استبرحق باشد، اما آیا خوب هم هست؟ بسیارى از مردم مىگویند: به دار آویختن قاتل حق است، اما [تنها] معدودى معتقدند که دار زدن فىنفسه عمل خوبى است. از سوى دیگر، ممکن استیک عمل خوب باشد اما کاملا برحق نباشد. همانگونه که در مثال قبل گفتیم اگر کسى براى این که دیگرى را به درد و رنج نیندازد، دروغ بگوید عملش خوب است. اما کاملا برحق نیست.
آگاهى از این تمایز بین خوب و حق، بر حساسیت ما فزونى، و به توجهمان حدت خواهد بخشید; و این مساله در قلمرو ارزشها بیشترین اهمیت را دارد. زیرا در آنجا تعریفها و قوانین شسته و رفتهاى را نمىتوان پیدا کرد که نسبتبه هر مورد و موقعیتى کارگر باشند; و از این رو خواهیم دید که حتى پایبندیهاى متعارض مثلا میان تقاضاهاى خانوادگى و وظایف ملى یک شخص قابل اجتناب نیست. اما [به هر حال] باید به استنباطهاى خود رو کنم و تصمیماتى بگیرم; عمل من فقط در صورتى اخلاقى است که آنچه را خوب است عمل کنم، از آن روى که من، خود، آن را خوب تشخیص مىدهم. بنابراین، باید درک خود را از ارزشها تحول بخشم و همه تمایزهاى روشنتر به این غایت منسوب خواهد بود. آنچه داراى اهمیت است، نه تعریف بلکه توضیحى است که از واکنش فورى من در برابر یک موقعیتخاص ارائه مىشود.
۴. اگر اخلاق مطلق را کنار مىزنیم، بایستى از آنچه طردش مىکنیم آگاه باشیم. اخلاق مطلق را نباید از آزادى اراده آزادى انتخاب، تصمیم و عمل جدا انگاشت; و این چیزى است که اگر انکار شود سایر امور نیز زیر سؤال مىرود. بارى، اگر ما در تصمیمگیرى آزاد نباشیم، مسئولیتى نخواهیم داشتیعنى در این صورت، مسئولیت از میان مىرود و وجدان معناى خود را از دست مىدهد و از اینجاست که اساس اعتماد بین اشخاص، رختبرمىبندد. مفاهیم «خیر» و «شر» معناى کامل خود را از دست مىدهند; و چون از آن پس منجر به هیچ عملى نمىشوند در عمل به اصطلاحاتى شبه زیباشناختى تبدیل مىگردند یعنى بحث از برتریها، بحث از الگوهاى انتخاب خودسرانه، و بحث از داوریهاى فارغبالانه، که هیچ یک الزامآور نیستند، جایگزین بحث اخلاق مىشود. در این صورت، گزاره «این عمل خوب است» معنایى بیش از این نخواهد داشت که «من این عمل را دوست دارم» همان گونه که ممکن است فردى بگوید «من این منظره را دوست دارم»; و [در نتیجه،] همه بحثهاى اخلاقى بىمعنا خواهد شد.
ما قبلا گفتهایم که مطلوب بودن اخلاق مطلق، به هیچ روى دلیل بر وجود آن نیست; اما شناخت پیامدهاى رد چنین اخلاقى، این فایده را در بر دارد که دریابیم که در مقام تصمیمگیرى در باب ماهیت اخلاق، قول به نسبیت اخلاق براى ما به چه قیمتى تمام خواهد شد.
با در نظر گرفتن چنین ملاحظاتى، اینک به بحث در باب برخى نظریههاى اخلاقى مىپردازم، که مىکوشند اخلاق نسبى (یعنى اخلاقى را که وابسته به چیز دیگرى است) اثبات کنند. اما ، براى پرهیز از هر گونه بدفهمى مایلم تاکید کنم که قصد رد همه این نظریهها را به طور کلى ندارم، بلکه [معتقدم که] برخى از آنها متضمن عناصر مهمى هستند که قابل توجیه و مهمند; این نظریهها در تفکیک امور واقعا اخلاقى از غیر آن، به ما کمک مىکنند. سر و کار من با این مساله است که آیا این نظریهها جنبههایى از اخلاق را نادیده گرفته اند یا نه، و با این شیوه بر آنم تا شکافى را که اخلاق مطلق به طور مناسبى در آن جاى گرفته است، نشان دهم. کماهمیتترین این نظریهها، نظریه زیستشناختى اخلاقى است. در نظر زیستشناسى امروز، معیار هماهنگى با راز بقاست. بنابراین، اخلاق به هیچ روى مطلق نیستیا هرگز از راه وجدان القا نمىشود; در ظاهر وسیلهاى است که با ایجاد انتخاب طبیعى، در جهت افزایش این هماهنگى با غریزه به کار مىآید. براى مثال، از طریق ایجاد غریزه طبیعى حتى در انتخابهاى طبیعى خلایق، افراد اصلح انتخاب مىشوند. از این رو، انسان اخلاقى در معناى زیستشناختى باید انسان اصلح باشد. با این حال، اخلاق در بسیارى از جنبهها در برابر بقاى حیات، در مخاطره است دوست داشتن دشمن، یا در اختیار گذاشتن طرف دیگر صورت در برابر او، بدون شک از جمله عالىترین نیازهاى اخلاقى و تبلور بىشائبهترین اخلاقیاتى است که ما بدان دستیافتهایم، که باید حتى به قیمت از کف دادن جان، از آنها متابعت کرد. این نوع قدرت غیر از قدرتى است که براى بقا در منازعه مرگ و حیات لازم است; منازعهاى که مطمئنا با بیرحمى بهتر تقویت و کمک مىشود. براى این شیوه، نشاط روحى ضرورىتر است تا اخلاق. بیشتر دستورهاى اخلاقى محتاج بازنگرى فوقالعاده دشواىاند تا بتوان آنها را با اصول داروینیسم، با هر تقدیرى از آن، سازگار ساخت. در واقع، بندرت چیزى از ویژگیهاى اخلاقى پیشنهادى باقى مىماند. نیچه نشان داده است «اخلاق جدید»ى که مورد نیاز است، درست ضد آن چیزى است که ما اخلاق مىنامیم. بنابراین، نیازى به بحثبیشتر درباره این نظریه نیست. (۵)
از جمله نظریههاى با اهمیت و عظمتبیشتر، نظریه جامعهشناختى اخلاقى است. این نظریه مدعى است که «خیر» ارزش مطلقى نیست، اما آن چیزى است که براى جامعه خوب است و از این رو تحت تاثیر جامعه ایجاد مىشود. مطمئنا حقیقتبیشترى در این نظریه وجود دارد; اخلاق به اجتماعى شدن ما، که به هنگام تولد فاقد آن بودهایم، کمک مىکند. فهم نتایج تاثیرات اجتماعى به ما کمک مىکند تا آسانتر «کاربرد» اخلاق را از اخلاق «فى نفسه» تفکیک کنیم. اما اگر آن را از دیدگاه اجتماعى لحاظ کنیم، نکته بسیار تعجبانگیزى در تحول اخلاق وجود دارد.
پیشرفتهاى عمده ما در شناخت «خیر» مدیون انسانهایى است که بر ضد جامعه شورش کردند و جامعه، آنها را مورد حمله یا اعدام قرار داد. قوم موسى او را هنگامى که با ده فرمان اخلاقى به سوى آنها آمد، با عصبانیت رد کردند; سقراط به برداشت جدیدى از خیر اشاره کرد: خیر همان است که شخص آن را حق مىداند، اما او به قتل رسید و [نیز] مسیح بر دار شد. اگر اخلاق فقط مبتنى بر نیازهاى جامعه است، چگونه این واقعیتها قابل فهمند؟
.....
دانلود تحقیق اخلاق نسبى است یا مطلق