لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*
فرمت فایل:Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)
تعداد صفحه
375
برخی از فهرست مطالب
حوادثی که برای همه پیش می آید و
حوادثی که گاه شیرین گاه تلخ می شود.)
دانشگاه تازه باز شده بود و محیطش برام ناشناس بود هنوز هیچکس را نمی شناختم روزهای اول را فقط به دنبال اتاق اجاره ای می گشتم . آخه خوابگاه پر شده و من دیر جنبیده بودم البته بهتر چون اصلا محیط خوابگاه را نمی پسندیدم. دانشگاه من تهران و من از کرج اومده بودم اگه پدر و مادرم نمی رفتن خارج هیچ دغدغه ای برای اتاق یا خوابگاه نداشتم اما ... بچه های دانشگاه همه مهربون بودند اما یکی از آنها خیلی به دلم نشسته بود اسمش روژان فریور بود. دختری قد بلند و شیک پوش چشمهای قهوه ای نافذی داشت و موهای بلند که اکثر اوقات او نارو باز می گذاشت که دور صورتشو قاب می کرد همیشه شلوارهای لی می پوشید با بلیزهای تنگ . کیف هایش معمولا با کفشهایی که می پوشید ست بود با ناز و ادا راه می رفت دوست داشتم بیشتر باهاش آشنا بشم البته زیاد با اون حرف زده بودم اما راجع به خودمون نبود فقط راجع به جزوه و درس و ... بود. اون الان روی نیمکتی که گوشه حیاط بزرگ دانشگاه قرار داشت نشسته بود و پاش رو انداخته بود روپاش و داشت کتابی که روی پاهاش بود ورق می زد بهش نزدیک شدم و با لبخند گفتم : اجازه هست بشینم روژان گفت اوه ، بله ، البته هانی جون در کنارش جای گرفتم و سریع پرسیدم: راستش می خوام بدونم شما توی خوابگاه دانشگاه اقامت دارید؟! روژان : ابداً من خوابگاه را دوست ندارم به دنبال یه خونه خوبم یه خونه ی دانشجویی اما فعلا پیدا نکردم و این یه هفته رو توی هتل گذروندم .
چه جالب چون من هم دنبال اتاق هستم روژان جیغ کوتاهی از روی خوشحالی کشید و گفت : چقدر عالی دوست دارید با هم اتاق بگیریم و دیگه تنها هم نیستیم با خوشحالی گفتم: اوه .....عالیه حتماً ...... گفت : خوب الان کلاس شروع می شه بریم سر کلاس بعد از کلاس مفصلا با هم حرف می زنیم و به طرف کلاس راه افتادیم بعد از کلاس با روژان رفتیم دنبال خونه گشتیم اما پیدا نکردیم یعنی چند جایی پیدا شد اما خوب نبود. خلاصه او نروز پیدا نشد و ما گشتن رو به فردا موکول کردیم ساعت 8 شب بود به طرف هتل پیش رفتیم و روژان از من دعوت کرد تا اون شب و با هم بگذرونیم و من با کمال میل پذیرفتم ... می خواستیم از پله ها بریم بالا که یکدفعه یکی از پسرهای دانشکده به نام کوشا افشار جلومون سبز شد مودبانه سلام کرد یه دفعه دیدم چهره روژان عوض شد و گفت: باز هم شما. من که بهتون گفته بودم دیگه نمی خوام چیزی بشنوم و شما رو ببینم کوشا با ناامیدی گفت : البته اما من به این آسونی دست نمی کشم . من که کاملا گیج شده بودم و جفتشونو نگاه می کردم پرسیدم : اینجا چه خبره ؟!
روژان دستم را گرفت و سریع دوید از پله ه بالا رفتیم کلید را از نگهبانی گرفت و گفت هر کس با من کار داشت بگین من نیستم!!! و به طرف اتاق روژان رفتیم . وارد شدیم اتاق کوچیک اما قشنگی بود . روژان گفت: بنشین هانی جان گفتم بله .... بله حتما روژان : متاسفم که این قضیه پیش آمد گفتم: ای بابا تقصیر تو نبود که روژان ادامه داد : راستش کلافه شدم هر روز پا می شه میاد دنبالم و ... گفتم حالا چی میگه ؟ ! قیافه ای با مزه به خودش گرفت و گفت : چه می دونم می گه عاشقتم ، دوستت دارم و از این جور حرفا دیگه گفتم : خوب روژان جون بهش یه جواب بده که هی نیاد روژان گفت: دادم به خدا اما دست بر دار نیست می گه باید بگی آره گفتم: خوب بیشتر راجع بهش فکر کن از نظر من که پسر خوبیه روژان گفت : خوب بگذریم برم یه قهوه سفارش بدم ناسلامتی مهمون دعوت کردم بعد بلند شد و به طرف تلفن رفت و سفارش قهوه داد بعد از چند دقیقه قهوه رسید. روژان قهوه رو گذاشت روی میز و گفت : خوب هانی جون تعریف کن گفتم: از چی؟ روژان : از خودت بگو گفتم از خودم... خوب من هانی معین هستم خندید و گفت عجب به ! گفتم: خوب از شوخی گذشته من فرزند کوچک یه خانواده مرفه هستم دو تابرادر دارم به نامهای مهرداد و مهرشاد و ... مامانم دبیره و بابام کارخونه داره پارسال به خاطر ماموریتش رفت فرانسه بعد از چند ماهی که ماموریتش تموم شد وقتی که برگشت تصمیم گرفت برای همیشه بروند فرانسه و مقیم بشوند مادرم اینا از این تصمیم استقبال خوبی کردند اما روژان من اصلا خارج رو دوست ندارم من ایران و به همه کشورهای خارجی نمی دم مردمان ایران رو به هیچ جای دنیا نمی دم تعجب می کنم بعضی از جوونها برای اسم خارج خودشونو می کشن خلاصه اینقدر اصرار کردند اما من که تازه توی دانشگاه قبول شده بودم همین مساله رو بهوونه کردم و نرفتم !... پدرم کلی وعده داده که اسممو توی بهترین دانشگاه پاریس می نویسه و ... اما من لج کردم و گفتم اصلا ابدا امکان نداره آخرشم بابام به حالت قهر رفت و گفت هیچ وقت دختری به نام هانی ندارم آخه روژان به کی بگم من دوست ندارم برم خارج احساس بدی دارم وقتی سال آخر دبیرستان بودم یه مسافرت رفتیم پاریس از همون موقع بدم اومد وقتی زبون هیچکس و نفهمی همه آنها به نظرت بی احساس و بی عاطفه می آن آدم آنجا دلش می پوسه خلاصه این طوری دیگه ... خوب دیگه چی بگم؟! خوب حالا تو ا زخودت و خانواده ات بگو روژان که انگار سئوال منو نشنیده بود گفت : خوب حالا از اخلاقت و احساساتت بگو گفتم : چند لحظه صبر کن وای این سئوالهای سخت سخت چیه می پرسی ... !
خندید و گفت : اوا تو به این سئوال می گی سخت و می خوای من بگم؟ نفس راحتی کشیدم و گفتم : آها این شد اول تو بگو تا ببینم من باید بگم ...!
روژان فنجون قهوه شو برداشت و کمی خورد و شروع به حرف زدن کرد: می دونی من اصولا آدمی هستم که به ماه تولد آدما اعتقاد دارم یعنی ... آهان راستی تو متولد چه ماهی هستی؟ گفتم من متولد دی ماه هستم یه دفعه روژان دستاشو بهم زد و گفت: عالیه فروردینیها خیلی خوب می تونن با متولدین دی ماه بسازند و اونارو درک می کنند . با تعجب گفتم : چه جالب ! و بعد دوباره ادامه داد:
اهل درس کتاب و مطالعه ام گاهی اوقات نقاشی می کنم از طبیعت و از چیزهایی که دوستش دارم نقاشی می کنم گفتم چه جالب : من هم گاهی اوقات نقاشی می کنم چند تا تابلویی هم دارم البته بیشتر چهره می کشم روژان خندید و گفت : وای چه عالی و بعد ادامه داد راستش از چشم آدمای غریبه آدم پیچیده ای هستم اما کسی که با من زندگی می کنه می تونه راحت منو بشناسه و غلط بودن این گفته رو ثابت کنه!
عاشق رنگ های شادم اما از رنگ بنفش بدم میاد ! از آدمای پولدار و بی بند و بار بدم میاد این حرف خیلی با شدت تکرار کرد (بی بند و بار) همه کارهامو دوست دارم با آهنگی که گوش می دم انجام بدهم با خوشحالی گفتم : پس بذار یه خبر خوب بهت بدم مشتاق شد و گفت بگو بگو ....
گفتم من گیتار می زنم انگار دنیا رو بهش دادی گفت عالیه عالی ... واقعا محشره پس توی خونه جدید مون همیشه بساط مویسقی به پاست و بعد با هم زدیم زیر خنده
می دونی به همه کس بیشتر فکر کنی بیشتر آزارت می دهد! اما به اونی که فکر نمی کنی همیشه مثل سایه پا به پاته همیشه قصه همین بوده می دونی هانی گاهی اوقات اون که بیشتر از همه دوستش داری زودتر دلتو می شکنه گفتم: از خانواده ات بگو چهره اش در هم رفت و چیزی نگفت گفتم خواهر وبرادر داری؟! گفت : آره یه برادر دارم به نام کیان و برای تحصیل رفته به کانادا اون می خواد دکتر بشه !
بعد از صحبنهای روژان یه خورده فکر کردم و گفتم پس اجازه بده من صحبتهاموبذارم برای یه وقت دیگه – روژان : می دونی ساعت چنده ؟ ساعت و نگاه کردم و گفتم پس اجازه بدین من صحبتامو بذارم برای یک وقت دیگر گفتم : وای 5/10 چقدر زود گذشت روژان : نه من پر حرفی کردم ، پاشد رفت طرف تلفن و سفارش غذا داد و 10 دقیقه دیگه بعد غذا رسید سر میز شام روژان گفت : راستش تو همون دختر ی هستی که فکرشو می کردم.
نگاهی بهش انداختم و گفتم چه جوری؟ بدون معطلی جواب داد : خوب یه دختر با حال و دوست داشتنی . هانی : جدا؟ ! من هم همین طور خوشحالم از اینکه دوست خوبی مثل تو پیدا کردم راستش تنهایی از هر دردی بدتره روژان: رقیقا حالا بیا به هم یه قول بدیم همیشه با هم بمانیم و صادق باشیم و در هر سختی هم پشت هم با خوشحالی و رضایت گفتم : حتماً.
اون شب گذشت و آخر شب اومدم برم که روژان نذاشت و پیشش موندم و تانیمه های شب با هم از هر دری صحبت کردیم بیشتر روژان از خودش می گفت و آخرش هم قرار شد دیگه با این کوشا بدرفتاری نکنه و بهش فکر کنه ؟!
صبح روژان زودتر بیدار شده بود و صبحانه رو سفارش داده بود من بلند شدم به طرف میزش رفتم و گفتم صبح بخیر. روژان: ا سلام بیدار شدی با یه کمی کش و قوس گفتم چرا زودتر بیدارم تکردی خندید و گفت: گفتم شب دیر خوابیدی بذار هر وقت دوست داشتی بیدار بشی
نگام روی میز صبحانه افتاد که خودش اونو به طرز قشنگی چیده بود گفتم : به به عجب میزی،عحب سلیقه ای . تبسم قشنگی کرد و گفت: خجالتم نده هانی : دختر تو معرکه ای روژان : حالا برو دست و صورتتو بشور بیا چایی بریزم . امروز کلاس نداریم می ریم با خیال راحت دنبال خونه می گردیم تا از هتل نشینی خلاص بشم در حالی که به طرف دستشویی می رفتم گفتم خیلی خوبه بعد از صبحانه حاضر شدیم که برویم دنبال خونه هر دو تامون شلوار لی و بلیز کوتاه داشتیم روژان موهای بلند شو ریخته بود دورش و من اونارو دم اسبی بسته بودم، از در اتاق خارج شدیم روژان کلید را به نگهبانی تحویل داد و باهم از پله های هتل پایین اومدیم که کوشا را دیدیم با ماشینش اون ور خیابان ایستاده بود. کوشا پسری بود با قدی نتوسط و موهای نسبتا بلند و لخت ، چشمهای مشکی معمولی داشت اون روز یه شلوار جین به همراه یه تی شرت تنگ آستین بلند تنش کرده بود که واقعاً بهش می اومد . در کل پسری بود که در نگاه اول همه رو جذب می کرد اما نمی دونم روژان چرا از اون خوشش نمی اومد شاید هم خوشش می یومد اما براش ناز میکرد .
روژان اخم کرد و گفت: اه .......بازم این . هانی : مگه قرار نشد باهاش خوب باشی؟ روژان سکوت کرد . برای سوار شدن ماشین باید حتما می رفتم اون ور خیابان بنابراین مجبور بودیم رد شویم کوشا وقتی نزدیک شدن مارو دید کمی خودشو حمع وجور کرد و در حالی که نگاهمون می کرد گفت سلام، خودمو معرفی می کنم با این که چند باری اونو توی دانشکده دیده بودم کوشا با حالتی خاص گفت : اگه جایی کار دارید در خدمت باشم. روژان خیلی سریع پاسخ داد نه ممنون خودمون می ریم . کوشا باز هم اصرار کرد و در آخر درجواب اصرار های کوشا به روژان گفتم : روژان جون ما که می خواهیم دنبال خونه بگردیم خوب با آقای کوشا می ریم دیگه روژان : نه هانی چی داری می گی؟ هانی : راست می گم خوبه ها! روژان کمی فکر گفتم باشه بریم .
رو کردم به کوشا و گفتم اگه مزاحم نباشیم چند جایی کار داریم. در حالی که چشم از روژان بر نمی داشت گفت : البته ، البته بفرمائید در جلو رو باز کرد اما روژان با بی اعتنایی در عقب و باز کرد و نشست کوشا با خنده در و بست و گفت : هر طور راحتین و من هم کنار روژان جای گرفتم در راه روژان فقط بیرون را نگاه می کرد و من که روبروی آینه بودم متوجه بودم که کوشا همش داره به روژان نگاه می کنه و انگار می خواد چیز ی بگه با خنده گفتم : آقا کوشا چیزی می خواهید بگین کوشا: تقریبا یعنی آره – گفتم : پیس بگین! کمی من و من کرد و گفت: خوب حالا مقصدتون کجاست گفتم : راستش ما داریم دنبال خونه می گردیم کوشا: خوب پی باید بریم بنگاه املاک گفتم: درسته کوشا : اگه مایلید از همین جا شروع کنیم گفتم : مسئله ای نداره فقط نزدیک دانشگاهمون باشه چون نمی خواهیم وقت زیادی صرف رفت و امدمون بشه ! در راه روژان فقط گاهی اوقات منو نگاه می کرد و می خندید و گاهی از آین
دانلود داستان سیطره عشق