فی ژوو

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

فی ژوو

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

دانلود داستان سیطره عشق

اختصاصی از فی ژوو دانلود داستان سیطره عشق دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

دانلود داستان سیطره عشق


دانلود داستان سیطره عشق

لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*

 

فرمت فایل:Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)

 

تعداد صفحه

 375

برخی از فهرست مطالب

 

 

حوادثی که برای همه پیش می آید و

حوادثی که گاه شیرین گاه تلخ می شود.)

 

دانشگاه تازه باز شده بود و محیطش برام ناشناس بود هنوز هیچکس را نمی شناختم روزهای اول را فقط به دنبال اتاق اجاره ای می گشتم . آخه خوابگاه پر شده و من دیر جنبیده بودم البته بهتر چون اصلا محیط خوابگاه را نمی پسندیدم. دانشگاه من تهران و من از کرج اومده بودم اگه پدر و مادرم نمی رفتن خارج هیچ دغدغه ای برای اتاق یا خوابگاه نداشتم اما ... بچه های دانشگاه همه مهربون بودند اما یکی از آنها خیلی به دلم نشسته بود اسمش روژان فریور بود. دختری قد بلند و شیک پوش چشمهای قهوه ای نافذی داشت و موهای بلند که اکثر اوقات او نارو باز می گذاشت که دور صورتشو قاب می کرد همیشه شلوارهای لی می پوشید با بلیزهای تنگ . کیف هایش معمولا با کفشهایی که می پوشید ست بود با ناز و ادا راه می رفت دوست داشتم بیشتر باهاش آشنا بشم البته زیاد با اون حرف زده بودم اما راجع به خودمون نبود فقط راجع به جزوه و درس و ... بود. اون الان روی نیمکتی که گوشه حیاط بزرگ دانشگاه قرار داشت نشسته بود و پاش رو انداخته بود روپاش و داشت کتابی که روی پاهاش بود ورق می زد بهش نزدیک شدم و با لبخند گفتم : اجازه هست بشینم روژان گفت اوه ، بله ، البته هانی جون در کنارش جای گرفتم و سریع پرسیدم: راستش می خوام بدونم شما توی خوابگاه دانشگاه اقامت دارید؟! روژان : ابداً من خوابگاه را دوست ندارم به دنبال یه خونه خوبم یه خونه ی دانشجویی اما فعلا پیدا نکردم و این یه هفته رو توی هتل گذروندم .

چه جالب چون من هم دنبال اتاق هستم روژان جیغ کوتاهی از روی خوشحالی کشید و گفت : چقدر عالی دوست دارید با هم اتاق بگیریم و دیگه تنها هم نیستیم با خوشحالی گفتم: اوه .....عالیه حتماً ...... گفت : خوب الان کلاس شروع می شه بریم سر کلاس بعد از کلاس مفصلا با هم حرف می زنیم و به طرف کلاس راه افتادیم بعد از کلاس با روژان رفتیم دنبال خونه گشتیم اما پیدا نکردیم یعنی چند جایی پیدا شد اما خوب نبود. خلاصه او نروز پیدا نشد و ما گشتن رو به فردا موکول کردیم ساعت 8 شب بود به طرف هتل پیش رفتیم و روژان از من دعوت کرد تا اون شب و با هم بگذرونیم و من با کمال میل پذیرفتم ... می خواستیم از پله ها بریم بالا که یکدفعه یکی از پسرهای دانشکده به نام کوشا افشار جلومون سبز شد مودبانه سلام کرد یه دفعه دیدم چهره روژان عوض شد و گفت: باز هم شما. من که بهتون گفته بودم دیگه نمی خوام چیزی بشنوم و شما رو ببینم کوشا با ناامیدی گفت : البته اما من به این آسونی دست نمی کشم . من که کاملا گیج شده بودم و جفتشونو نگاه می کردم پرسیدم : اینجا چه خبره ؟!

روژان دستم را گرفت و سریع دوید از پله ه بالا رفتیم  کلید را از نگهبانی گرفت و گفت هر کس با من کار داشت بگین من نیستم!!! و به طرف اتاق روژان رفتیم . وارد شدیم اتاق کوچیک اما قشنگی بود . روژان گفت: بنشین هانی جان گفتم بله .... بله حتما روژان : متاسفم که این قضیه پیش آمد گفتم: ای بابا تقصیر تو نبود که  روژان ادامه داد : راستش کلافه شدم هر روز پا می شه میاد دنبالم و ...  گفتم حالا چی میگه ؟ ! قیافه ای با مزه به خودش گرفت و گفت : چه می دونم می گه عاشقتم ، دوستت دارم و از این جور حرفا دیگه گفتم : خوب روژان جون بهش یه جواب بده که هی نیاد روژان گفت: دادم به خدا اما دست بر دار نیست می گه باید بگی آره گفتم: خوب بیشتر راجع بهش فکر کن از نظر من که پسر خوبیه روژان گفت : خوب بگذریم برم یه قهوه سفارش بدم ناسلامتی مهمون دعوت کردم بعد بلند شد و به طرف تلفن رفت و سفارش قهوه داد بعد از چند دقیقه قهوه رسید. روژان قهوه رو گذاشت روی میز و گفت : خوب هانی جون تعریف کن گفتم: از چی؟ روژان : از خودت بگو گفتم از خودم... خوب من هانی معین هستم خندید و گفت عجب به ! گفتم: خوب از شوخی گذشته من فرزند کوچک یه  خانواده مرفه هستم  دو تابرادر دارم به نامهای مهرداد و مهرشاد و ... مامانم دبیره و بابام کارخونه داره پارسال به خاطر ماموریتش رفت فرانسه بعد از چند ماهی که ماموریتش تموم شد وقتی که برگشت تصمیم گرفت برای همیشه بروند فرانسه و مقیم بشوند مادرم اینا از این تصمیم استقبال خوبی کردند اما روژان من اصلا خارج رو دوست ندارم من ایران و به همه کشورهای خارجی نمی دم مردمان ایران رو به هیچ جای دنیا نمی دم تعجب می کنم بعضی از جوونها برای اسم خارج خودشونو می کشن خلاصه اینقدر اصرار کردند اما من که تازه توی دانشگاه قبول شده بودم همین مساله رو بهوونه کردم و نرفتم !... پدرم کلی وعده داده که اسممو توی بهترین دانشگاه پاریس می نویسه و ... اما من لج کردم و گفتم اصلا ابدا امکان نداره آخرشم بابام به حالت قهر رفت و گفت هیچ وقت دختری به نام هانی ندارم آخه روژان به کی بگم من دوست ندارم برم خارج احساس بدی دارم وقتی سال آخر دبیرستان بودم یه مسافرت رفتیم پاریس از همون موقع بدم اومد وقتی زبون هیچکس و نفهمی همه آنها به نظرت بی احساس و بی عاطفه می آن آدم آنجا دلش می پوسه خلاصه این طوری دیگه ... خوب دیگه چی بگم؟! خوب حالا تو ا زخودت و خانواده ات بگو روژان که انگار سئوال منو نشنیده بود گفت : خوب حالا از اخلاقت و احساساتت بگو گفتم : چند لحظه صبر کن وای این سئوالهای سخت سخت چیه می پرسی ... !

خندید و گفت : اوا تو به این سئوال می گی سخت و می خوای من بگم؟ نفس راحتی کشیدم و گفتم : آها این شد اول تو بگو تا ببینم من باید بگم ...!

روژان فنجون قهوه شو برداشت و کمی خورد و شروع به حرف زدن کرد: می دونی من اصولا آدمی هستم که به ماه تولد آدما اعتقاد دارم یعنی ... آهان راستی تو متولد چه ماهی هستی؟ گفتم من متولد دی ماه هستم  یه دفعه روژان دستاشو بهم زد و گفت: عالیه فروردینیها خیلی خوب می تونن با متولدین دی ماه بسازند و اونارو درک می کنند . با تعجب گفتم : چه جالب ! و بعد دوباره ادامه داد:

اهل درس کتاب و مطالعه ام گاهی اوقات نقاشی می کنم از طبیعت و از چیزهایی که دوستش دارم نقاشی می کنم گفتم چه جالب : من هم گاهی اوقات نقاشی می کنم چند تا تابلویی هم دارم البته بیشتر چهره می کشم روژان خندید  و گفت : وای چه عالی و بعد ادامه داد راستش از چشم آدمای غریبه آدم پیچیده ای هستم اما کسی که با من زندگی می کنه می تونه راحت منو بشناسه و غلط بودن این گفته رو ثابت کنه!

عاشق رنگ های شادم اما از رنگ بنفش بدم میاد ! از آدمای پولدار و بی بند و بار بدم میاد این حرف خیلی با شدت تکرار کرد (بی بند و بار) همه کارهامو دوست دارم با آهنگی که گوش می دم  انجام بدهم با خوشحالی گفتم : پس بذار یه خبر خوب بهت بدم مشتاق شد و گفت بگو بگو ....

گفتم من گیتار می زنم انگار دنیا رو بهش دادی گفت عالیه عالی ... واقعا محشره پس توی خونه جدید مون همیشه بساط مویسقی به پاست و بعد با هم زدیم زیر خنده

می دونی به همه کس بیشتر فکر کنی بیشتر آزارت می دهد! اما به اونی که فکر نمی کنی همیشه مثل سایه پا به پاته همیشه قصه همین بوده می دونی هانی گاهی اوقات اون که بیشتر از همه دوستش داری زودتر دلتو می شکنه گفتم: از خانواده ات بگو چهره اش در هم رفت و چیزی نگفت گفتم خواهر وبرادر داری؟! گفت : آره یه برادر دارم به نام کیان و برای تحصیل رفته به کانادا اون می خواد دکتر بشه !

بعد از صحبنهای روژان یه خورده فکر کردم و گفتم پس اجازه بده من صحبتهاموبذارم برای یه وقت دیگه – روژان : می دونی ساعت چنده ؟ ساعت و نگاه کردم و گفتم پس اجازه بدین من صحبتامو بذارم برای یک وقت دیگر گفتم : وای 5/10 چقدر زود گذشت روژان : نه من پر حرفی کردم ، پاشد رفت طرف تلفن و سفارش غذا داد و 10 دقیقه دیگه بعد غذا رسید سر میز شام روژان گفت : راستش تو همون دختر ی هستی که فکرشو می کردم.

نگاهی بهش انداختم و گفتم چه جوری؟ بدون معطلی جواب داد : خوب یه دختر با حال و دوست داشتنی . هانی : جدا؟ ! من هم همین طور خوشحالم از اینکه دوست خوبی مثل تو پیدا کردم راستش تنهایی از هر دردی بدتره روژان: رقیقا حالا بیا به هم یه قول بدیم همیشه با هم بمانیم و صادق باشیم و در هر سختی هم پشت هم با خوشحالی و رضایت گفتم : حتماً.

اون شب گذشت و آخر شب اومدم برم که روژان نذاشت و پیشش موندم و تانیمه های شب با هم از هر دری صحبت کردیم بیشتر روژان از خودش می گفت و آخرش هم قرار شد دیگه با این کوشا بدرفتاری نکنه و بهش فکر کنه ؟!

صبح روژان زودتر بیدار شده بود و صبحانه رو سفارش داده بود من بلند شدم به طرف میزش رفتم و گفتم صبح بخیر.  روژان: ا سلام بیدار شدی  با یه کمی کش و قوس گفتم چرا زودتر بیدارم تکردی خندید و گفت: گفتم  شب دیر خوابیدی بذار هر وقت دوست داشتی بیدار بشی

نگام روی میز صبحانه افتاد که خودش اونو به طرز قشنگی چیده بود گفتم : به به عجب میزی،عحب سلیقه ای . تبسم قشنگی کرد و گفت: خجالتم نده هانی :  دختر تو معرکه ای روژان : حالا برو دست  و صورتتو بشور  بیا چایی بریزم . امروز کلاس نداریم می ریم با خیال راحت دنبال خونه می گردیم تا از هتل نشینی خلاص بشم در حالی که به طرف دستشویی می رفتم گفتم خیلی خوبه  بعد از صبحانه حاضر شدیم که برویم دنبال خونه هر دو تامون شلوار لی و بلیز کوتاه داشتیم روژان موهای بلند شو ریخته بود دورش و من اونارو دم اسبی بسته بودم، از در اتاق خارج شدیم روژان کلید را به نگهبانی تحویل داد و باهم از پله های هتل پایین اومدیم که کوشا را دیدیم با ماشینش اون ور خیابان ایستاده بود. کوشا پسری بود با قدی نتوسط و موهای نسبتا بلند و لخت ، چشمهای مشکی معمولی داشت اون روز یه شلوار جین به همراه یه تی شرت تنگ آستین بلند تنش کرده بود که واقعاً بهش می اومد . در کل پسری بود که در نگاه اول همه رو جذب می کرد اما نمی دونم روژان چرا از اون خوشش نمی اومد شاید هم خوشش می یومد اما براش ناز میکرد .

روژان اخم کرد و گفت: اه .......بازم این . هانی : مگه قرار نشد باهاش خوب باشی؟ روژان سکوت کرد . برای سوار شدن ماشین باید حتما می رفتم اون ور خیابان بنابراین مجبور بودیم رد شویم کوشا وقتی نزدیک شدن مارو دید کمی خودشو حمع وجور کرد و در حالی که نگاهمون می کرد گفت سلام، خودمو معرفی می کنم با این که چند باری اونو توی  دانشکده دیده بودم کوشا با حالتی خاص گفت : اگه جایی کار دارید در خدمت باشم. روژان خیلی سریع پاسخ داد نه ممنون خودمون می ریم . کوشا باز هم اصرار کرد و در آخر درجواب اصرار های کوشا به روژان گفتم : روژان جون ما که می خواهیم دنبال خونه بگردیم خوب با آقای کوشا می ریم دیگه روژان : نه هانی چی داری می گی؟ هانی : راست می گم خوبه ها! روژان کمی فکر گفتم باشه بریم .

رو کردم به کوشا  و گفتم اگه مزاحم نباشیم چند جایی کار داریم. در حالی که چشم از روژان بر نمی داشت گفت : البته ، البته بفرمائید در جلو رو باز کرد اما روژان با بی اعتنایی در عقب و باز کرد و نشست کوشا با خنده در و بست و گفت : هر طور راحتین و من هم کنار روژان جای گرفتم در راه روژان فقط بیرون را نگاه می کرد و من که روبروی آینه بودم متوجه بودم که کوشا همش داره به روژان نگاه می کنه و انگار می خواد چیز ی بگه با خنده گفتم : آقا کوشا چیزی می خواهید بگین کوشا: تقریبا یعنی آره – گفتم : پیس بگین!  کمی من و من کرد و گفت: خوب حالا مقصدتون کجاست گفتم : راستش ما داریم دنبال خونه می گردیم کوشا: خوب پی باید بریم بنگاه املاک گفتم: درسته  کوشا : اگه مایلید از همین جا شروع کنیم گفتم : مسئله ای نداره فقط نزدیک دانشگاهمون باشه چون نمی خواهیم وقت زیادی صرف رفت و امدمون  بشه ! در راه  روژان فقط گاهی اوقات منو نگاه می کرد و می خندید و گاهی از آین


دانلود با لینک مستقیم


دانلود داستان سیطره عشق

دانلود داستان مرد فقیر

اختصاصی از فی ژوو دانلود داستان مرد فقیر دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

دانلود داستان مرد فقیر


دانلود داستان مرد فقیر

دسته بندی : علوم انسانی _ تاریخ و ادبیات

فرمت فایل:  Image result for word ( قابلیت ویرایش و آماده چاپ

حجم فایل:  (در قسمت پایین صفحه درج شده )

فروشگاه کتاب : مرجع فایل 

 


 قسمتی از محتوای متن ...

روزی روزگاری مردی فقیر با خانواده اش در یک روستای کوچک زندگی می کردند آن مرد کار خاصی نداشت و به سختی خرج خانه و خانواده اش را فراهم می کرد زن آن مرد که از نداشتن غذا و آذوغه بسیار رنج می برد یک روز به او گفت برخیزد و به دومبال بخت در خوابت برو ای مرد. مرد با تعجب گفت بختم. زنش جواب داد بله به نظر من بخت تو خواب است و تو باید به دومبال آن بروی و او را بیدار کنی تا زندگیمان رونق یابد. اندک غذا ای که در خانه بود درون کیسه ای گذاشت و به مرد داد و او را راهی کرد. مرد روزها و شب ها به دومبال بخت در خوابش بود که ناگهان به شیری رسید شی از او پرسید برای چه به این جا آمده ای. در همان هنگام مرد متوجه شد که شیر از درد سر بی تابی می کند مرد تمام برنامه ی زندگیش را برای آن شیر توضیح داد. شیر از او درخواستی داشت شیر به مرد گفت اگر توانستی بخت خودت را پیدا کنی از او بپرس که درمان سردرد من چیست مرد هم به او قول داد که اگر بختش را پیدا کرد درمان سردرد شیر را بپرسد. مرد به راه افتاد چند روزی که گذشت پیرمردی را در راه دید که مشغول کار و کشاورزی بود به نزد او رفت و تمام داستان زندگیش را برای پیدا کردن بختش تعریف کرد. پیرمرد از او نیز خواسته ای داشت گفت اگر بخت خودت را پیدا کردی از او علت این که چرا در این مزرعه کشت خوب نمی شود دلیلش چیست. مرد فردای آن روز به راه افتاد و پس از چند روز به شهری رسید. سربازان حکومتی وقتی آن مرد غربیه را دیدند آن را دستگیر کرده و به نزد حاکم شهر بردند. حاکم از آن مرد پرسید تو که هستی و برای چه به این شهر آمده ای آن مرد داستان خودش را برای پیدا کردن بخت خودش برای حاکم تعریف کرد. حاکم نیز از او درخواست کرد که اگر بخث خودت را پیدا کردی به او بگو که چرا حکومت من سامان نمی گیرد. فردای آن روز مرد به راه خود نیز ادامه داد و چند روزی در بیابان ها جست و جوی می کرد تا بخت خودش را پیدا کند. مرد بسیار خسته شده بود در همان هنگام در دوردست ها چشمه آبی و تک درختی را دید. او که بسیار خسته شده بود به نزدیکی آن چشمه رفت و دید که پیرمردی در آن جا زیر درخت به خوابی فرو رفته. مرد که به گمان خود بخت او همان است با چوبی مشغول زدن پیرمرد شد تا او را از خواب بیدار کرد. پیرمرد که از برخورد این مرد حیران شده بود از او پرسید چرا مرا می زنی؟ مرد جواب داد تو پدر مرا درآوردی. پیرمرد پرسید: چرا؟ مرد جواب داد و گفت تو در این جا خوابیده ای و من به دومبال تو بودم پس تو بخت من هستی. تو دیگر نباید بخوابی پیرمرد گفت: چرا؟ گفت: اگر تو بخوابی بخت من هم باز به خواب می رود. پیرمرد که دید با مردی طرف است به اول گفت من دیگر نمی خوابم. مرد به پیرمرد گفت در مسیر که می آمدم با چند نفری روبه رو شدم که آنها از تو خواسته هایی داشتند. پیرمرد گفت: حکایت آمدنت را برایم مو به مو تعریف کن. مرد حمایت را مو به مو برای پیرمرد تعریف کرد و پیرمرد گفت: اگر به نزد حاکم رفتی در خلوت به حاکم بگو که باید ازدواج

تعداد صفحات : 5 صفحه

  متن کامل را می توانید بعد از پرداخت آنلاین ، آنی دانلود نمائید، چون فقط تکه هایی از متن به صورت نمونه در این صفحه درج شده است.

پس از پرداخت، لینک دانلود را دریافت می کنید و ۱ لینک هم برای ایمیل شما به صورت اتوماتیک ارسال خواهد شد.

 
« پشتیبانی فروشگاه مرجع فایل این امکان را برای شما فراهم میکند تا فایل خود را با خیال راحت و آسوده دانلود نمایید »
/images/spilit.png
 

دانلود با لینک مستقیم


دانلود داستان مرد فقیر

دانلود تحقیق کامل درباره داستان گل مریم

اختصاصی از فی ژوو دانلود تحقیق کامل درباره داستان گل مریم دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

دانلود تحقیق کامل درباره داستان گل مریم


دانلود تحقیق کامل درباره داستان گل مریم

 

 

 

 

 

 

لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*

فرمت فایل: Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)

تعداد صفحه :156

 

بخشی از متن مقاله

گل مریم

وفا کنیم وملامت کشیم و خوش باشیم        که در طریقت ما کافریست رنجیدن

(حافظ)

این یک داستان نیست ، یک خواب هم نیست ، یک زندگی است آن هم واقعی واقعی . . .

در سال1340درخانواده ایی متوسّط و مهربان به دنیا آمدم . پدرم کارمند ساده دریک ادارة دولتی بود . من فرزند سوّم خانواده بودم و آخرین فرزند ، آنها اسمم را ، ارمغان نهادند زیرا من را هدیه ای از طرف خدا می دانستند . برادربزرگم نامش علی بود و خواهرم ارغوان نام داشت . مرور زمان و کودکی را چون ابر و باد که درگذرند ، درک نکردم ، تا به سن هفت سالگی رسیدم . پدرو مادرم سعی فراوان در تربیت صحیح ما فرزندانشان می نمودند ومن را دریکی از بهترین و نزدیکترین مدارس آن زمان ، نام نویسی کردند . روز اوّل مدرسه گویی طوفانی در دلم به پا شده بود . صبح موقعی که با مادرم برای مدرسه رفتن آماده شده بودیم ، خانم همسایة دیوار به دیوار ما نیز از خانه اشان بیرون آمد . آنها شروع به صحبت و احوال پرسی با هم کردند و من یک پسربچّة ، تقریباْ هم سن و سال خودم را دیدم ، که خودش را پشت مادرش پنهان می کرد . خانم همسایه دست پسرش را گرفت و از پشت سرش او را به جلو آورد و نزدیک من شد . آن پسرکه تا به حال او را ندیده بودم ، همکلاسی من بود . مادرم گفت : ارمغان خانم این آقا پسر خجالتی همکلاسی توست . او به سمت من آمد و سلام کرد . پاک ماتم برده بود . مادرم گفت : ارمغان خانم ، جواب سلام یادت رفته؟

با دستپاچگی گفتم : سلام . جلو آمد و گفت : اسم من ارسلانه و دستم را محکم گرفت . دستهایش سرد ، سرد بود ولی برعکس ، دستهای من گویِ آتش . این اوّلین پیوند من و ارسلان بود . گویی طنابی محکم ، دستهای ما را به هم گره زده بود . درکلاس درس نیز دریک میز و نیمکت بودیم ، امّا ما تنها نبودیم ، یک پسردیگرکه بعداْ فهمیدم ، نامش امیراست و او نیز در همسایگی ما زندگی می کند ، با ما درهمان نیکمت می نشست . امیر پسر  خجالتی و محجوب بود . جالب این بود که پدرهردو نفر ، آنها در یک صانحة تصادف کشته شده بودند و هر دوی آنها یتیم بودند .

ثلثها یکی بعد از دیگری گذشت و من و ارسلان و امیر در یک نیکمت با هم رقابت می کردیم . ثلث آخر ، من شاگرد اوّل ، ارسلان شاگرد دوّم و امیر سوّم شدیم .

روزیکه کارنامه هایمان را به خانه می بردیم ، برایم اتّفاقی افتاد . هنگامی که با خوشحالی کارنامه ام را در دستم گرفته بودم و از جوی آبی پریدم ، ناگهان کارنامه از دستم رها شد و به آب افتاد . نمی دانستم که چه کار کنم ولی ارسلان و امیر را دیدم ، که هر دو به دنبال آن می دوند و ارسلان خودش را به آب انداخت . آنرا زودتر از آب گرفت و برایم آورد . کارنامه ام خیس ، خیس شده بود . ارسلانم خیس خیس شده بود . چشمانم که به کارنامة خیس شده افتاد ، شروع به گریه کردم . ارسلان اشکهایم را با دستانش پاک کرد و گفت : حالا که طوری نشده ، این جور مثل دُخترای لوس گریه می کنی ، الآن با تو میایم خونه تون و ماجرا رو برای مامانِت تعریف می کنیم .

ولی من با بغض درگلو گفتم : لازم نکرده ، خودم زبون دارم که تعریف کنم و با شتاب به سمت خانه دَویدم . ارسلان و امیر ، هر دو با هم داد زدند ، صبرکن و بعد ازمن شروع به دویدن کردند ، گویی مسابقه ای بین من ، ارسلان و امیر بود . من زودتر به خانه رسیدم و دَر زدم . دوباره در زدم . صدای مادرم را شنیدم که می گفت : اُمَدم بابا اُمَدم چه خبره ؟ تا در را باز کرد ، پریدم تو بغلش وشروع به گریه کردن کردم . مادرم اوّل تعجّب کرد و بعد با دستان پُر مِهرش ، سرم را نوازش کرد وگفت : خُب ارمغان خانم می گی چی شده یا نه ؟

برگشتم به صورت مادرم نگاه کردم و کارنامة خیس را به او نشان دادم . مادرم با تعجب نگاهی به کارنامه کرد و دید ، مُهر قبولی و شاگرد اوّلی من ، کمی آب خورده .

شروع به خندیدن کرد و به من نگاه کرد و گفت : فِکه کنم ، این قدرخوشحال شدی که یک شکم سیر روی کارنامه گریه کردی .

ناگهان ارسلان و امیر سررسیدند . هردو نفس نفس زنان سلام کردند ، مادرم جواب آنها را داد .

بعد ، هردو با هم شروع به تعریف ماجرا کردند ، مادرم که ماجرا را شنید ، خندید و از آنها تشکّر کرد . من با غرور رو به مادرم کردم و گفتم : تشکّر دیگه لازم نیست و دررا محکم بستم . مادرم از این کار من خیلی ناراحت شد و به من گفت : تو باید از اونا تشکّر می کردی . مخصوصاْ از ارسلان .

تابستان آن سال ، با تمام گرمایش ، به اندازة ذوب یک قالب یخ کوتاه بود . خیلی زود دوباره پاییزشد و فصل مدرسه ها . بعداز ثبت نام و تعیین کلاس ، فهمیدم با هردو نفر آنها دریک کلاس هستم . روز اوّل مدرسه مادرم با من نیامد . او مرا از زیرآیینه و قرآن رَدکرد و صورتم را بوسید و گفت : دخترم امسال ام سعی خودتو رو بکن ، تا مثل پارسال شاگرد اوّل بشی . من هم به او قول دادم و از خانه بیرون آمدم . ارسلان و امیر هم ازخانه هایشان بیرون آمدند . امیر و ارسلان که سرتاسر تابستان گذشته را با هم بودند ، به هم سلام کردند و به سوی من آمدند . من که تابستان گذشته ، آنها را ندیده بودم ، پشت به آنها کرده و به سمت مدرسه به راه افتادم . هردو تا من را دیدند ، شروع به دویدن کردند ، تا به من رسیدند . سلام کردند .

گفتم : سلام ، خب چیه ؟ مگه آدم ندیدین ؟

امیرگفت : هنوزم از دست ما ناراحتی ؟

گفتم : نه ، برای چی ، باید ناراحت باشم ؟

ارسلان خندید و گفت : پس چرا باما نمی یای بریم مدرسه ؟

دوباره او دستش را جلو آورد و دست راستم را محکم دردستش گرفت . امیر هم دست چپم را در دستش گرفت . آن موقع نمی دانستم ، که آیندة من به یکی  از این دو نفر پیوند خواهد خورد . هر سه شروع به دویدن کردیم ، تا به مدرسه رسیدیم.آن سال ، معلّم ما ، یک آقا معلّم بداخلاق و سخت گیربود . ولی درهرسه ثلث ، هرسة ما شاگرد ممتاز شدیم . یک روزکه به همراه امیر و ارسلان ازمدرسه به خانه برگشتم ، مادرم برعکس هر روز ، در را با تأخیر بازکرد . وقتی در را بازکرد به من گفت : سلام دخترگُلم ، ارمغان جان ، امروز برای خواهرت ارغوان خواستگار اومده ، ازت خواهش می کنم بِری تو اتاقت همونجا بمونی تا مهمونها برن .

*** متن کامل را می توانید بعد از پرداخت آنلاین ، آنی دانلود نمائید، چون فقط تکه هایی از متن به صورت نمونه در این صفحه درج شده است ***


دانلود با لینک مستقیم


دانلود تحقیق کامل درباره داستان گل مریم

طراحی کتاب داستان انیمیشن توسط نرم افزار Flash 8

اختصاصی از فی ژوو طراحی کتاب داستان انیمیشن توسط نرم افزار Flash 8 دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

طراحی کتاب داستان انیمیشن توسط نرم افزار Flash 8


طراحی کتاب داستان انیمیشن توسط نرم افزار Flash 8

طراحی کتاب داستان انیمیشن توسط نرم افزار Flash 8

 

فایل  ورد  قابل  ویرابش  

فقط  8000تومان 

 

 

چکیده   

فلش یک ابزار طراحی و برنامه نویسی است که طراحان و سازندگان از آن برای ساختن برنامه، بازی، کارتون و چیزهای بسیار دیگر استفاده می‌کنند. پروژه‌های فلش می‌توانند شامل انیمیشن‌های ساده، ویدئو، موزیک، برنامه و هر چیز دیگری باشند. اگر ماکرو مدیا در مورد فلش می‌گوید"یک استاندارد حرفه‌ای برای ایجاد صفحات وب با پیچیدگی‌های زیاد است" اغراق نکرده است. فقط از چندین سایت فلش دیدن کنید تا تأثیرات آن را درک کنید. فلش با استفاده از تصاویر گرافیکی، انیمیشن، صدا، محیط تعاملی، می‌تواند نظر شما را جلب کند، آموزش دهد و لذت ایجاد کند.    

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

                                                                                      

فهرست مطالب

 

فصل اول آشنایی با محیط برنامه. 1

1-1 استفاده از صفحه‌ی شروع. 2

1-2 روش پنهان و مخفی کردن صفحه‌ی شروع. 4

1-3 روش نشان دادن دوباره‌ی صفحه‌ی شروع. 5

1-4 صفحه‌ی کاری.. 7

1-4-1 بزرگنمایی 13

1-5 ابزار پانل 20

1-6 آشنایی با خط فرمان.. 23

1-7 Symbols. 25

1-7-1 روش ساخت سیمبل و بهره‌وری از لایبرری.. 25

1-8 اجزای انیمیشن.. 26

1-8-1 مفهوم frame. 26

1-8-2 keyframe. 26

1-8-3 نرخ فریم 27

1-9 ایجاد یک tween motion    27

1-10 ایجاد یک tween shape 28

1-11 هدف اصلی لایه‌ها 29

1-11-1 بهینه سازی 29

نتیجه گیری: 31

منابع 32

 

 

فهرست اشکال

 

فصل اول

شکل 1-1: صفحه‌ی شروع. 2

شکل 1-2: منوی پروژه های اخیر. 3

شکل 1-3: منوی ایجاد پروژه‌ی جدید. 3

شکل 1-4: منوی ایجاد پروژه‌ی جدید با قالب خاص.... 4

شکل 1-5: روش پنهان و مخفی کردن صفحه‌ی شروع. 5

شکل 1-6: نشان دادن دوباره‌ی صفحه‌ی شروع. 5

شکل 1-7: منوی نشان دادن دوباره‌ی صفحه‌ی شروع. 6

شکل 1-8: منوی نشان دادن دوباره‌ی صفحه‌ی شروع. 7

شکل 1-9: ایجاد پروژه‌ی جدید. 8

شکل 1-10: صفحه‌ی کاری.. 8

شکل 1-11: پانل ابزار 9

شکل 1-12: رسم دایره در صفحه‌ی کاری.. 10

شکل 1-13: روش اجرای پروژه 10

شکل 1-14: نمایش پروژه 11

شکل 1-15: ترسیم دایره در نیمه‌ی صفحه‌ی کاری 12

شکل 1-16: نمایش پروژه 12

شکل 1-17: ابزار بزرگنمایی و تنظیمات مخصوص بزرگنمایی در پانل ابزار 14

شکل 1-18: استفاده از ابزار بزرگ‌نمایی در پروژه 14

شکل 1-19: تصویر بزرگ شده 15

شکل 1-20: منوی بزرگنمایی و کوچک نمایی.. 15

شکل 1-21: منوی بزرگنمایی با درصد مشخص.... 16

شکل 1-22: بزرگنمایی در خط فرمان.. 16

شکل 1-23: اندازه‌ی بزرگ‌نمایی به اندازه‌ی صفحه‌ی کاری.. 17

شکل 1-24: بزرگنمایی به اندازه‌ی صفحه‌ی کاری.. 18

شکل 1-25: رسم مربع و دایره در صفحه‌ی کاری.. 18

شکل 1-26: بزرگنمایی به اندازه‌ی محتویات صفحه‌ی کاری.. 19

شکل 1-27: بزرگنمایی به اندازه‌ی محتویات داخل صفحه‌ی کاری .......................................................... 19

 شکل 1-28: ابزار دست در پانل ابزار 23

شکل 1-29: مکان لایه‌ها 24

شکل 1-30: نمایش فریم‌ها 24

 

 


دانلود با لینک مستقیم


طراحی کتاب داستان انیمیشن توسط نرم افزار Flash 8

نقد داستان کوتاه The Heavenly Christmas Tree by Fyodor Dostoyevsky

اختصاصی از فی ژوو نقد داستان کوتاه The Heavenly Christmas Tree by Fyodor Dostoyevsky دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

نقد داستان کوتاه The Heavenly Christmas Tree by Fyodor Dostoyevsky


نقد داستان کوتاه                The Heavenly Christmas Tree by Fyodor Dostoyevsky

نقد داستان کوتاه                The Heavenly Christmas Tree by Fyodor Dostoyevsky

نوع فایل :  pdf    

زبان : انگلیسی

تعداد صفحات:  24


دانلود با لینک مستقیم


نقد داستان کوتاه The Heavenly Christmas Tree by Fyodor Dostoyevsky